یک جوان می زیست اطراف ونک
موقع هر انتخابی دو به شک
صاحب آرایش بسیار بود
اشبه الناس الی ” گلزار” بود
مادرش فرمود : سنت گشته بیست
هیچ عذری بابت تآخیر نیست
همسری باید که با او جفت شی
آنچنانی که پیمبر گفت شی
از همین امروز کاری می کنیم
می رویم و خواستگاری می کنیم
در جواب مادرش گفت آن جوان
ای فدای تو تمام دختران
می روم اصلاح و آرایش کنم
میروم “میکاپ” و پیرایش کنم
خواستگاری رفت او تا ماهها
اکثرآ روزی یکی ، گاهی دوتا
هرکجا رفتند تآثیری نداشت
یک بیک بر دختران عیبی گذاشت
وقت رفتن بر سرش” ژل ” می کشید
بر که می گشت آهی از دل می کشید
ضمن آه و ناله و داد و هوار
اینچنین می گفت با پروردگار
هیچ کس با بنده هم نسبت نشد
ای خدا این ” کیس ” هم قسمت نشد
باز رفت و باز آه از دل کشید
باز رفت و باز بر مو ژل کشید
بعد چندین ماه در برج حمل
بس که ژل زد در نهایت شد کچل
بعد چندی دختری را دید و خواست
گفت این دختر تیریپ کار ماست
گفت درمان دلم را یافتم
ریسمان وصلمان را بافتم
دخترک را رفت و از نزدیک دید
خواستگاری کرد ، اما “نه” شنید
گفت اگر حتی بود قند و عسل
من گریزان هستم از مرد کچل
ای پسر پندی بگیر از این حقیر
خواه زن بستان نخواهی زن نگیر
پند دوم را بگیر از شعر من
هرچه خواهی کن ولیکن ژل مزن
منبع : تالار گفتمان
دیدگاهتان را بنویسید