خیلی تو خودش بود، آخرش دلم را زدم به دریا و گفتم: تو هیچ عاشق شدی؟
گفت: آره.
گفتم: چند بار؟
گفت: خیلی.
گفتم: مگر سر می بری؟
گفت: یکبار.
گفتم: چه حسی داشتی؟
گفت: عشق حس نیست، باوره، مکتبه، بودنه.
گفتم: اینا را که گفتی یعنی چی؟
گفت: تا حالا سوار قطار شدی؟
_ آره.
_ دیدی یکی ترمز قطار را بکشد؟
_ آره.
_ به اون میگن عشق!
گفتم: یعنی عشق ترمز قطاره؟
گفت: نه بابا! تو چقدر پرتی، یه جور گیر کردنه.
گفتم: یعنی آدم به هر چیزی گیر بکند عاشق شده؟
گفت: ببین! اصلاً قطار و گیر کردنو ول کن، ببین عشق یه لحظه واقعاً نابه، که تو زندگی هر کسی در یک لحظه ی خاص پیش می آید مثلاً همین ازدواج، دیدی بعضی ها می گویند: طرف را دیدم یک دل نه صد دل عاشقش شدم.
_ خب منظور؟
_ ببین وقتی آدم عاشق می شه قلبش یا کند یا می ایسته، صداش در نمیاد، چشماش می خواد از حدقه بیرون بزند و …
گفتم: یعنی وقتی آدم اینطوری بشه، عاشق شده؟
با بی حوصلگی گفت: آره.
آن شب سر میز غذا وقتی غذا تو گلویم گیر کرد و بسوی دستشویی دویدم، وقتی خودم را در آینه دیدم فهمیدم عاشق شدم. به خودم گفتم: بعضی ها عجب بد سلیقه اند، به چی میگن عشق؟
دیدگاهتان را بنویسید