سرباز خوددار

 (روایتی از یک خوددار حقیقی)
پرده اول (سنندج: پست نگهبانی): در حال پاس دادن ایستاده ام.

پرده دوم (دختری بی روسری): دختری بدون روسری و با وضع افتضاع ظاهری روبریم ایستاده محلش نمی ذارم تا شاید راهش را بکشد و برود.
پرده سوم (نزدیک تر): نرفت، بر عکس آمد نزدیک تر، بهش نگاه نمی کردم ولی شش دانگ حواسم جمع بود، با تمام وجود دوست داشتم هر چه زودتر گورش را گم کند.
پرده چهارم (چشمک و لبخند): چند لحظه گذشت،هنوز ایستاده بود،یک آن نگاش کردم،صورتش غرق آرایش بود،انگار انتظار همین لحظه را می­کشید، به من چشمک زد و بعد هم لبخند.صورتم را برگرداندم این طرف، غریدم: برو دنبال کارت.
پرده پنجم (ضربه کاری): نرفت!یک بار دیگر حرفم را تکرار کردم،باز هم نرفت.این بار سریع گلن گدن را کشیدم، بهش چشم غره رفتم،داد زدم: برو گم شو وگرنه سوراخ سوراخت می­کنم.
پرده آخر (فرار): رنگ از صورتش پرید، یکهو برگشت و پا گذاشت به فرار
برداشتی آزاد از خاک های نرم کوشک ص ۵۷
این است یک خوددار حقیق
این گونه بوده اند شهدای ما تا به آسمان رسیده اند
نثار روحشان بلندشان خصوصا روح بزرگ شهید برونسی صلوات


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

CAPTCHA