دو دوست
دو دوست از شهري به شهر ديگر سفر مي كردند كه يكي از آنان در رودخانه افتاد. ديگري در آب پريد و او را از غرق شدن نجات داد. دوستي كه چيزي نمانده بود غرق شود, خدمتكارش را واداشت تا روي سنگي حك كند:
مسافر ! در اين مكان «نجيب» زندگي اش را به خطر انداخت تا جان دوستش «موسي» را نجات دهد.
دو دوست به راه خود ادامه دادند. در راه بازگشت در كنار همان رودخانه نشستند و به گفت و گو مشغول شدند.
در حين صحبت ميان آن دو اختلاف نظر منجر به بحث شد. حرفهايي رد و بدل شد دوستي كه در حال غرق شدن بود از منجي خود سيلي خورد. او بساط خود را برچيد چوبي برداشت و با آن روي ماسه ها نوشت:
مسافر! در اين مكان «نجيب» در خلال مشاجره اي پيش پا افتاده قلب دوستش «موسي» را شكست.
يكي از خدمتكاران موسي از او پرسيد: چرا داستان دليري دوستش را بر سنگ حك كرد اما داستان بي رحمي او را روي ماسه ها نوشت.
موسي جواب داد : من هميشه خاطره لحظه اي را كه دوستم نجيب مرا از خطر مرگ نجات داد گرامي مي دارم اما در مورد لطمه اي كه به روح من وارد كرد اميدوارم حتي قبل از اين كه اين كلمات از روي ماسه ها محو شوند او را ببخشم.
دیدگاهتان را بنویسید