دو دوست

دو دوست
دو دوست از شهری به شهر دیگر سفر می کردند که یکی از آنان در رودخانه افتاد. دیگری در آب پرید و او را از غرق شدن نجات داد. دوستی که چیزی نمانده بود غرق شود, خدمتکارش را واداشت تا روی سنگی حک کند:

مسافر ! در این مکان «نجیب» زندگی اش را به خطر انداخت تا جان دوستش «موسی» را نجات دهد.

دو دوست به راه خود ادامه دادند. در راه بازگشت در کنار همان رودخانه نشستند و به گفت و گو مشغول شدند.

در حین صحبت میان آن دو اختلاف نظر منجر به بحث شد. حرفهایی رد و بدل شد دوستی که در حال غرق شدن بود از منجی خود سیلی خورد. او بساط خود را برچید چوبی برداشت و با آن روی ماسه ها نوشت:

مسافر! در این مکان «نجیب» در خلال مشاجره ای پیش پا افتاده قلب دوستش «موسی» را شکست.

یکی از خدمتکاران موسی از او پرسید: چرا داستان دلیری دوستش را بر سنگ حک کرد اما داستان بی رحمی او را روی ماسه ها نوشت.

موسی جواب داد : من همیشه خاطره لحظه ای را که دوستم نجیب مرا از خطر مرگ نجات داد گرامی می دارم اما در مورد لطمه ای که به روح من وارد کرد امیدوارم حتی قبل از این که این کلمات از روی ماسه ها محو شوند او را ببخشم.


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

7 پاسخ به “دو دوست”

  1. محسن نیم‌رخ

    خدا کنه ماهم بتونیم مثل موسی باشیم … نه این اینکه خوبی ها رو روی ماسه و بدی ها رو روی سنگ بنویسیم …

    محسن!ات

  2. آرا نیم‌رخ
    آرا

    قشنگ بود مرسی. امیدوارم یادم بمونه…

  3. ارسلان نیم‌رخ
    ارسلان

    من قول نمیدم مثل موسی باشم . سعی میکنم شدیدا” یادم باشه تا بتونم دورت بزنم.

  4. کامیار نیم‌رخ

    وایسا رو دیوار خونمون بنویسم روزی یه حاجی بود که خیلی ….

  5. اسپیرو نیم‌رخ

    ممنون حاجی . یادآوری قشنگی بود .

  6. آرمین نیم‌رخ
    آرمین

    ممنون حاجی، ایشالا هممون مثل موسی باشیم و بشیم.

  7. spider نیم‌رخ
    spider

    من که نخواندم چی بگم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

CAPTCHA