موش بخورت

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نیود.
دختری بود در ولایت غربت که هر چیزی می گفت و هر چیزی می خواست همان موقع اتفاق می افتاد یا آرزویش برآورده می شد. مثلاً‌ اگر می گفت: «الان برق می رود» همان موقع برق می رفت یا اگر می گفت «کاش ملای مکتب مریض شود» همان وقت ملای مکتب مریض می شد.
باری این دختر کم کم بزرگ شد و به سن جوانی رسید. یک روز داشت در خیابان راه می رفت، چشمش افتاد به یک پسری که در زیبایی و ملاحت سر آمد همه جوانان بود. (خوانندگان عزیز، این تعریف و تمجیدها را زیاد جدی نگیرند. بنده نگارنده ـ اگر حمل به تعریف از خود نشود ـ معتقد است حسن و جمالی که خداوند عالمیان به این بنده کمترین عنایت کرده است، صد مرتبه بیشتر از حسن و جمال تمامی جوانان عالم است. با کمال تواضع، بنده نگارنده.) باری تا چشم دختر به جوان افتاد، با خودش گفت: «کاش این پسر، عاشق من شود و به خواستگاری‌ام بیاید.» از آنجا که آن دختر هر آرزویی می کرد، فوراً‌ برآورده می شد، از قضای روزگار، پسر هم فی الفور عاشق دختر شد و همان وسط خیابان آمد به خواستگاری.
دختر گفت:«من حرفی ندارم ولی تو باید اول چند خواسته مرا برآورده کنی.» پسر گفت ای محبوب شیرین کار، شما جان بخواه.» دختر که توی دلش قند آب می شد، گفت: «اول این که باید برایم یک جفت شاخ غول بیاوری.» پسر گفت: «به روی چشم. همین الساعه.» و به راه افتاد دختر در دلش آرزو کرد که «کاش همین الان یک جفت شاخ غول پیدا کند و بیاورد.» هنوز آرزویش را کاملاً‌ نگفته بود که یک دفعه پسر با دو تا شاخ غول برگشت.
دختر گفت: «حالا شرط دوم. و آن اینست که بروی دو تا کاغذ پیدا کنی که وقتی آنها را به هم بمالی، آتش بگیرد.» پسر به راه افتاد و دختر که داشت از شوق و ذوق دیوانه می شد، در دلش آرزو کرد که پسر زودتر آن دو کاغذ را پیدا کند. هنوز مشغول آرزو بود که پسر با دو تا روزنامه «سلام» و «رسالت» برگشت.
دختر که داشت طاقتش طاق می شد و دلش نمی خواست باز هم پسر را جایی بفرستد، این دفعه یک شرط راحت تر گذاشت و گفت: «شرط آخر این است که با کف دستت راه بروی» پسر که در این کارها ورزیده بود و نیازی به آرزوی دختر نداشت، فوری معلق زد و شروع کرد با کفِ دست راه رفتن، در عین حال هر شیرین کاری دیگری هم که بلد بود ضمیمه خواسته دختر کرد.
دختر که از دیدن شیرین کاری پسر، کلی ذوق زده شده بود و غش غش می خندید بنا کرد به تشویق پسر و گفت: «آفرین، هاهاها … خیلی بانمکی … هاهاها … موش بخوردِت… »
هنوز این حرف ها کاملاً از دهن دختر بیرون نیامده بود که یک دفعه، یک موش از گوشه خیابان آمد جلو و پسر را خورد!
ما از این داستان نتیچه می گیریم که آدم باید در وقت شیرین کاری، مواظب موش های کوچه و خیابان باشد!
قصه ما به سر رسید غلاغه به خونه‌ش نرسید

منبع :http://anjomanetanz.blogfa.com/post-65.aspx


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

8 پاسخ به “موش بخورت”

  1. مهدي206 نیم‌رخ
    مهدي206

    و بدین ترتیب اولین متن کپی پیست با غلط املایی در کارنامه حاجی ثبت گردید!!

  2. موش خيابان نیم‌رخ
    موش خيابان

    واقعا که موش بخورتت

  3. مژگان نیم‌رخ
    مژگان

    موش هم نمیخورتش ، توی چاه فاضلاب های وسط خیابون می افتاد که احتمالا دربشون باز بوده

    ضمنا بیمس یه تاپیکی داره به اسم * کدوم پدرسوخته ای آپدیت کرد ؟!!*دی:

  4. غرغرو نیم‌رخ

    قسمتی که نویسنده شکسته نفسی کرده بود خیلی جالب بود!
    موفق باشید

  5. داوود نیم‌رخ
    داوود

    ای که گفتی یعنی چه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  6. ghazanfar نیم‌رخ
    ghazanfar

    agar ham oon too chah fazelab nemioftad hatman mojgan mioftad

  7. عارف نیم‌رخ
    عارف

    بد نبود ولی طنز تاریخ مصرف دار بود… همچنین از هر دفتری ورقی!! D:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

CAPTCHA