روزی بود و روزگاری.شيری با مردی هيزم شکن رفيق شده بود و ايام را در کنار هم با خوشی می گذراندند.در کنار هم کار می کردند ، غذا می خوردند و به استراحت می پرداختند.يک روز شير جريان يکی از شکارهای خود را برای مرد تعريف می کرد.مرد به شير گفت :رفيق دهانت چقدر بو می دهد.شير ناگهان از سخن باز ايستاد.به مرد نگاهی انداخت.از جای خود بلند شد.به دور مرد چرخی زد گفت :تبرت را بردار و بر سر من بزن.مرد حيرت کرد.پرسيد هيچ معلوم هست چه می گويی ؟شير غريد و فرياد کشيد:می گويم تبرت را بردار و بر سر من ضربه ای بزن.مرد تبر را برداشت.دستانش می لرزيد.تبر را محکم بر سر شير فرود آورد.شير نعره ای زد و در حاليکه خون از يال و سر و صورت او می ريخت به سرعت از آنجا دور شد.
سالها گذشت.يک روز که مرد در حال جمع آوری هيزمها بود متوجه شد که شير از دور به او نزديک می شود.وقتی شير را شناخت بسيار خوشحال شد به سمت شير دويد و او را در آغوش گرفت گفت:ای دوست عزيز تمام اين مدت کجا بودی؟ندانستی که چقدر دلتنگت هستم؟ شير گفت:به فرق سر من نگاه کن.ايا اثری از آن زخم می بينی؟ مرد نگاهی کرد و گفت:خدا را شکر کاملاً خوب شده است و اثری از آن زخم نيست.
شير گفت:آری! زخمی که بر سرم زدی بعد از مدتی بهبود يافت و ديگر اثری از آن نيست.اما زخمی که بر دلم زدی هنوز هم می سوزد.
شير اين را گفت و رفت.
دیدگاهتان را بنویسید