روزگار عجيبيست . اينقدر عجيب و تو در تو كه عمرا كسي بتونه ازش سر در بياره . اما چيزي كه عجيبتره همين وقت اضافه است . صبح از خواب بلند ميشي ميبيني اوه خيلي كار داري . اول فلان كارو ميكنم بعدش فلان كار . بعد از اينكه تموم شد وقت اضافه ام رو ميزارم روي كارهاي جانبيم . وقتي يه نگاه گذرا به اون كارهاي جانبي ميكني ميبيني اينو عين زندگي هستند اما كارهاي اصلي كه اونو كار ميدونيم ابدا در حد و اندازه هاي زندگي نيستند . روزها و ساعتها رو صرف كارهايي ميكنيم كه توجيه انساني براي خودمون نداره . كار و كار و كار در نهايت براي چيه براي آسايش و آرامش كه همين كار باعث صلبش ميشه . راهش چيه ؟ بشينيم خونه و كار نكنيم ؟ راه خوبي براي تنبلهايي مثل من ميتونه باشه منتها يادمون باشه كه كار ميكنيم تا زندگي رو بسازيم و وقتي ساخته شد بايد زندگي كنيم تا آسايشي رو كه دنبالش بوديم بدست بياريم . كتابي رو چند وقت پيش خوندم به اسم سه شنبه ها با موري . شايد تا حالا اسمش رو شنيده باشيد و يا فيلمشو ديده باشيد . فصه ي استاد دانشگاهي كه اخرين روزهاي زندگيش رو با شاگرد قديميش در هر 3 شنبه سپري ميكنه و درسهايي از زندگي رو بهش ميده كه به نظرم اون درسها براي هر كسي الزاميه . سعي كنيد كتاب رو پيدا كنيد و بخونيد .
دیدگاهتان را بنویسید