در دهکده ای پسرک مردم آزاری زندگی می کرد. تمام اهالی آنجا از دست او کلافه شده بودند. تا این که یک روز پدر پسرک از او خواست تا هر بار که کسی را از خودش آزرد یک میخ در تکه چوبی فرو کند. پسرک این کار را کرد. پس از چند روز پدرش از او خواست تا سعی کند میخ های کمتری در چوب فرو کند و هر بار که کسی را از خود خشنود ساخت یکی از میخ ها را بردارد. بالاخره یک روز پسرک پیش پدرش رفت و گفت که تمام میخها از روی چوب برداشته شده اند. پدرش پس از دیدن چوب خوشحال شد و گفت:
« پسرم کار خوبی انجام دادی. ولی به چوب نگاه کن. جای میخ ها را ببین. سطح چوب دیگر صاف نیست. تو میتوانی خنجری را در قلب کسی فرو کنی و بعد درش آوری ولی حتی هزاران بار عذرخواهی هم نمی تواند زخم به وجود آمده را خوب کند…
دیدگاهتان را بنویسید